راسخي لنگرودي

ساخت وبلاگ
احمد راسخی لنگرودیروزی بر حسب اتفاق، در مجلس جمعی از نویسندگان حضور یافتم. مجلسی بود نسبتا از سرشناسان و نام‌آوران قلم که گهگاه دور هم گرد می‌آمدند و در مسائلی چند گپ و گفت می‌کردند. در آن مجلس، پراکنده مباحثی بر سر زبان‌ها رفت و حرف‌هایی در اطراف موضوعات متفرق زده شد. از میان انبوه موضوعات، موضوعی گُل انداخت و اسباب توجه و تأمل همگان شد. موضوع پیرامون اتفاقات در حوزه قلم و احوالات قلم در این روزها دور می‌زد. کمابیش نویسندگان حاضر در مجلس به نمونه‌هایی از این اتفاقات و احوالات اشاره داشتند که نسبتاً درخور توجه می‌آمد. جملگی از مهجوریت قلم و دورافتادگی این سوگند مقدس الهی از میان مردم کوچه و بازار چیزها گفتند و از شوربختگی قلم در نقش جهانی گمشده در دل ناله‌ها سر دادند. شرح حکایت آن مجلس تماماً شنیدنی است، بدین قرار:یکی از حضار که از نوجوانی جوهر نویسندگی را در خود آشکار یافته بود و آن را عشق وجود خود می‌دانست، آنچنان از تلخی‌ها و مرارت‌های رفته بر وادی قلم غضبناک و عصبی نشان می‌داد و در شرح ماجرا عجیب حالت تلواسه به خود گرفته بود که گفتمی الان است که برای همیشه با قلم و قلمدان وداعی جانانه کند و با یک توبه‌ نصوح‌وار، دیگر از نوشتن دست بشوید و زندگی قلمی خود را با آنهمه قلم‌اندازی‌های سالیان متمادی به پایان رساند! فی‌المجلس یاد سرخوردگی زنده یاد «به‌آذین»، از کاغذ و قلم در نخستین سطرهای کتاب بسیار خواندنیِ «از هر دری» افتادم. آنجا که نوشته بود: «از هر چه کاغذ و قلم سرخورده شدم. تا آنجا که هنوز هم از دلزدگی و بیزاری کلامِ نوشته بیرون نیامده‌ام. و در این مدت، اگر هم چیزکی به روی کاغذ آورده‌ام، در همان چند صفحه نخست واگذاشته و پاره کرده‌ام. که چه؟ به کجا می‌رسی؟ آنچه سرخیِ روزگار راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 19:38

من همیشه صبح‌ها این جوان را می‌بینم؛ چهره‌اش به سی و دو سه ساله‌ها می‌خورد. با گیسوانی بلند، خرمایی رنگ و یک قبضه ریش به همین رنگ. هر روز کتاب در دست بر روی یکی از صندلی‌های ایستگاه مترو می‌نشیند و خودش را با سطرهای کتاب مشغول می‌دارد. توبره‌ای هم با خود به همراه دارد که بر روی صندلی کناری‌اش می‌خواباند؛ پُر است از کتاب و اندکی مواد غذایی. چهره دلنشینی دارد؛ مثل چهره‌های آدمیان دیرنشین.کمتر روزی است که نبینمش. به ایستگاه که می‌رسم چشم‌ام بی‌اختیار سراغش را می‌گیرد. اوایل فکر می‌کردم مسافر است، خودش را با کتاب مشغول می‌کند تا قطار از راه برسد. اما نه، هیئت او به مسافر نمی‌خورد. قطارها یکی پس از دیگری می‌رسند اما او کمترین تکانی به خودش نمی‌دهد. همینطور نشسته سرش توی کتاب است. توجهی هم به مسافران ندارد که سوار و پیاده می‌شوند. قطار که ایستگاه را ترک می‌کند او تنها کسی است که در ضلع شمالی ایستگاه دیده می‌شود. همه ایستگاه را ترک می‌کنند جز او. گویی ایستگاه او را کتابخانه می‌آید. می‌خواند و می‌خواند تا آخرین قطار شبانگاهی از راه برسد. آن وقت تکانی به خودش می‌دهد، توبره‌اش را بر دوش خود می‌آویزد، سوار بر قطار شده می‌‌رود. فردا صبح مثل کارمندان اداری راس ساعت هشت همین‌جاست. نشسته بر روی همین صندلی، غرق در خواندنی‌های خود می‌شود. انگار کاری در زندگی جز خواندن ندارد. زندگی روزانه‌اش پیوند خورده با همین‌جا.در حین خواندن هر وقت هوس خوردنی به سرش می‌زند دست در توبره‌اش می‌برد، چیزی از آن بیرون می‌کشد، می‌گیرد به دندان. فقط در این جور مواقع است که چشم به اطراف می‌دواند. هیچ تعجیلی هم در خوردن ندارد. هر لقمه را با آرامش می‌جود؛ چندان که وقت به قدر کافی دارد. خوردنی‌اش که تمام شد سرش بی‌اخت راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 19:38